داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.
ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند.
یکی از بچه ها گفت: من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند.
یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست.

معلم به یاد آورد؛ از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.

فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد.
عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هُل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.

فرشته گفت: افسوس! خودخواهی و تنها به فکر خود بودن، همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق، یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه نامه هارا می خوانند، به دوستانش می گوید: بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگرنامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.

یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند؛ تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

مردی شبی به خانه همسایه در آمد. قضا را صاحب خانه مهمان داشت و سفره شام را تازه گسترده بودند. مرد را به ادب تعارف کرد که نان و پنیری آماده است. اکنون که به فقیرنوازی آمده ای پیش آی و با ما هم کاسه شو.
مرد گفت: گوارای جانتان باد که من لحظه ای پیش شام خورده ام.
میهمانان یک صدا گفتند: لقمه از گلوی ما پایین نمی رود که سرگرم تافتن تنور شکم باشیم و شما تماشاچی.
مرد گفت: حال که چنین است، سمعا و طاعتا! من نیز به مرافقت با شما مزمزه ای می کنم.

پس پیش خزید. بر مسلط ترین نقطه سفره مستقر شد، آستین برزد و ایغاری (یورش و شبیخون) کرد که در چشم بر هم زدنی نه از نانپاره چیزی در سفره به جا ماند نه از نانخورش.

و چون سفره برچیده شد، تحکیم ایمان مهمانان حیران را که گرسنه و حسرت زده برجا نهاده بود در باب این عقیده شریفه که « رزق مخلوق با روزی رسان است » موعظتی تمام به میان آورد.

چون برخاستند صاحبخانه مرد را گفت: ای پیشوای دین و ای مبلغ کتاب مبین! روی ما گنهکاران سیاه باد اگر در آنچه گفتی اندکی شک داشته باشیم. اما برای آنکه همگان از درخت عدالت خداوندی به یکسان برخورند و شیطان لعین فرصت نیاورد که در این باب شکی به دل های بندگان خدا راه دهد، از این پس شامت را در خانه ی مومنان بخور و مزمزه ات را به خانه ی کافران حربی ببر.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

كودكی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟
خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.
با خود فکر کرد و فکر کرد و گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم.
خداوند به او داد.
گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم.
خداوند به او داد.
اگر ..... اگر ....... و اگر........

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.
خداوند گفت: باز هم بخواه!
گفت: چه بخواهم هر انچه را که هست دارم.
گفت: بخواه که دوست بداری،
بخواه که دیگران را کمک کنی،
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی...

و او دوست داشت و کمک کرد،
و در کمال تعجب، دید لبخندی را که بر لبها می نشیند،
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد.
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش با زن زیبایی...بهش خیانت کرده و خوابیده،
رنگ از روش پرید و داد زد:
مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.

شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.
خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.

شوهر گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین می شدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش.
به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده.
از سر دلرحمی آوردمش خونه و غذای‌ اون شبو که برای تو درست کردم و نخوردی، گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد.
دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمی پوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچ وقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچ وقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.
بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچ وقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.

شوهر یه کم مکث کرد و گفت:
نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در می رفت گفت. می بخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

وقتی ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد مردم به این دستگاه تازه بی‌اعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم چند روزی پیام‌های خود را رایگان به شهر‌های دیگر بفرستند.

وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «مفت باشد، کوفت باشد.»
یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال می‌کنند.
همین‌طور هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیام‌هایشان راهی تلگرافخانه شدند.

دولت وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد، مخبر‌الدوله دستور داد بر سر در تلگرافخانه نوشتند:
«از امروز حرف مفت قبول نمی شود».
حرف مفت از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

در دوران دومین جنگ چچن، ارتش روسیه گرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد. افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند، نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمان ها منهدم گردید.

یک ستوان دوم روس در یک تماس تلفنی با همسرش مطلع شد که به تازگی پدر شده است. هنگامی که از کنار یک ساختمان عبور می کرد، صدای گریه دخترکی را شنید و در اندیشه دختر خود بود که هنوز موفق به دیدارش نشده بود. گرچه وی می دانست در مقابل هر ساختمان و هر شهروند چچنی خطرهایی وجود دارد، اما باز هم به سربازان زیر دست خود فرمان داد که جلوتر نروند و دخترک را نترسانند.

او شخصاً به سوی صدا رفت. دخترک حدود شش سال داشت. معلوم بود که والدینش را در جریان بمباران ارتش روسیه از دست داده است و هراس از چهره و چشمانش هویدا بود.
ستوان دوم روس یک بسته شکلات از جیب بیرون آورد، بسته شکلات را هنگام جستجوی افراد مسلح چچن در فروشگاهی که ویران شده بود، پیدا کرده بود. این افسر روس قصد داشت این بسته شکلات را برای همسر و دخترش سوغات ببرد. اما متوجه شد که دخترک اکنون بیش از هر کسی به این سوغات نیاز دارد.

ستوان دوم لبخند زده و شکلات را به دست دختر داد و با محبت نامش را سوأل کرد.
دختر از جنگ خونبار هراسیده بود و بر اثر بیم و هراس به ستوان دوم چشم دوخته بود و سپس با عجله به گوشه ای خزید. ستوان دوم با لبخند جلو آمد و چهره دوست داشتنی دخترک را نوازش کرد.
او می خواست که بسته شکلات را به دختر داده و آنجا را ترک کند؛ اما دخترک ناگهان از کیف مدرسه اش یک طپانچه بیرون آورده و ماهرانه و در عین ناباوری افسر روس را هدف قرارداده و ماشه را کشید.

مردم هنگامی که اشیای برجای مانده از این ستوان دوم را بررسی می کردند، دو خاطره فراموش نشدنی را در ذهن داشتند:
اول اینکه در چهره این افسر کماکان تبسم پدرانه دیده می شد.
دوم اینکه بسته شکلات هنوز در دستش بود. شاید او قبل از مرگش دخترک چچنی را دختر خود می پنداشت.
عشق پدرانه پنهان شده در اعماق جان و دل او موجب شده است که وی جنگ و خاطرات آن را برای لحظه ای فراموش کند.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398
جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟

جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

داستان کوتاه آموزنده

14 اسفند 1398

دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.
با عشق: روبرت

دختر جوان، رنجیـده خاطر از رفتار و بی وفایی مرد، در جواب، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم