داستان کوتاه آموزنده5

11 اسفند 1398

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند.

ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد.
او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟ ”
پوست فروش پاسخ داد:”عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید.”
و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد.

پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : " او کجاست؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد."
علی رغم اعتراض پوست فروش، قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند.
مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید: ”باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم، اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید؟”
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید: ”با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
- محافظین!!! این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم!”

سربازان، پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند.
مرد بیچاره چیزی نمی دید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد.
سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت: ” آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد.
سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه می شد …

ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت:
"حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟"
بعضی از احساسات را هرگز نمی شود به زبان آورد!!!

داستان کوتاه آموزنده4

11 اسفند 1398

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت.
دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
-بابا! یك سوال از شما بپرسم؟
-بله حتماً. چه سوالی؟
-بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟!
-فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت كار چقدر پول می گیرید؟
-اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.

پسر كوچك در حالی كه سرش پایین بود، آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود كه پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه ای وقت ندارم.

پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست نشست.
بعد از حدود یك ساعت مرد آرام شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خواب هستی پسرم ؟
- نه پدر بیدارم.
- من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این هم 10 دلاری كه خواسته بودی.
- پسر كوچولو نشست خندید و فریاد زد: متشكرم بابا!
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله بیرون آورد.

مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و گفت با اینكه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول كردی؟
بعد پسر به پدرش گفت: برای اینكه پولم كافی نبود، ولی الان هست.
حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.

خیلی از ما با قضاوت سریع خود باعث شکستن دل عزیزانمان می شویم. بیایید زود قضاوت نکنیم!

داستان کوتاه آموزنده3

11 اسفند 1398

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد...
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد!
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.
ضمنا به او گفت:
- وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، ...
زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید:
- نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد:
-نه، مهم نیست...
وقتی خدا امر کند...حتی شیطان هم فرمان می برد!

داستان کوتاه آموزنده3

11 اسفند 1398

ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﻭ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺗﭙﻞ ﻣﭙﻞ ﺷﮑﺎﺭ می کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ می برد.
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﻋﺸﻖ می ورزید ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ می کرد.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ...

 

ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺖ، ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﻔﺘﺶ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺍﻭﻫﻮﻡ، ﭼﺮﺍ نمی خوابی؟
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻧمی دونم، خوابم نمی بره، راستش می خوام ﯾﻪﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ می ترسم ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ!!
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ، ﺑﮕﻮ ﻋﻤﺮﻡ !!
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯽ ﻗﺮﺑﻮ نت ﺑﺮﻡ ﻣﻦ !!
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮﻣﯿﺮﻩ ﻭ نمی دونم ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ!
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺧﺐ؟!
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻣﻦ ﺑﭽﻪ می خوام ﻋﺰﯾﺰﻡ!
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺗﻮﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﻧﮓ ﻭﻧﮓ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ، ﻗﺒﻠﻦ ﮐﻠﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺎﺭﯾﻢ.
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: می دونم ﺟﻮﺟﻮ، ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺩﻡ ﺩﺭﺍﺯﺕ ﺑﺮﻡ، ﺧب ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ، ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺧﻪ؟؟
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺮﻡ یه موبایل می گیرم برات. واتس آپ و وی چت هم نصب می کنم تاﺳﺮﮔﺮﻡ ﺑﺸﯽ، ﺧﻮﺑﻪ؟؟
ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻋﺎشقتم، ﻋﺸﻘﻢ!!!

ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺴﻞ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭﻫﺎ ﻣﻨﻘﺮﺽ ﺷﺪ..
حالا بشين هي با موبايلت ور برو!!

داستان کوتاه آموزنده2

11 اسفند 1398

پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است!
پس باشتاب رفت، تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.

از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی تا برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو درخواست آخری دارم. می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم!!
فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست میکنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی!!..
مادر پاسخ داد: بله فرزندم. من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم. ولی می ترسم که وقتی فرزندانت تو را در پیری به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی!

داستان کوتاه آموزنده

11 اسفند 1398

يك مرد قوزي بود كه خيلي غصه مي‌خورد چرا قوز دارد؟
يك شب مهتابي از خواب بيدار شد، خيال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.
از بیرون حمام كه رد شد، صداي ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو.
وارد گرمخانه كه شد، ديد جماعتي بزن و بكوب دارند و مثل اينكه عروسي داشته باشند، مي‌زنند و مي‌رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصيدن و خوشحالي كردن.
در ضمن اينكه مي‌رقصيد، ديد پاهاي آنها سم دارد!! آن وقت بود فهميد كه آنها "از ما بهتران" هستند!!
اگرچه خيلي ترسيد، اما خودش را به خدا سپرد و به روي آنها هم نياورد.

از ما بهتران هم كه داشتند مي‌زدند و مي‌رقصيدند، فهميدند كه او از خودشان نيست ولي از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.

فردا، رفيقش كه او هم قوزي بود، از او پرسيد: «تو چكار كردي كه قوزت صاف شد؟»
او هم ماوقع آن شب را تعريف كرد.

چند شب بعد، رفيقش رفت حمام. ديد باز حضرات آنجا جمع شده‌اند. خيال كرد كه همين كه برقصد، از ما بهتران خوششان مي‌آيد.
وقتي كه او شروع كرد به رقصيدن و آواز خواندن و خوشحالي كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند، اوقاتشان تلخ شد!!
برای تنبیه او که در عزای آنها می رقصد، قوز آن بابا را آوردند، گذاشتند بالاي قوزش!! آن وقت بود كه آن مرد فهميد که كار بي‌موردی كرده و گفت: «اي واي ديدي كه چه به روزم شد ـ قوزي بالاي قوزم شد!»

هنگامي كه يك نفر گرفتار مصيبتي شده و روي ندانم كاري مصيبت تازه‌اي هم براي خودش فراهم مي‌كند، اين مثل را مي‌گويند.
شبي گوژپشتي به حمام شد
عروسي جن ديد و گلفام شد
برقصيد و خنديد و خنداندشان
به شادي به نام نكو خواندشان
ورا جنيان دوست پنداشتند
ز پشت وي آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتي چو اين را شنيد
شبي سوي حمام جني دويد
در آن شب عزيزي زجن مرده بود
كه هر يك ز اهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جاي غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
ندانسته رقصيد داراي قوز
نهادند قوزيش بالاي قوز
خردمند هر كار بر جا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند!!

به پروفسورا خوش آمديد

11 اسفند 1398
با سلام و احترام خدمت شما استاد گرامی،

پیوستن شما را به وب سایت پروفسورا خوش آمد می‌گوئیم.

شما میتوانید برای آشنایی بیشتر با خدمات سایت به آدرس های زیر مراجعه كنید:

- راهنمای کار با سیستم
- اخبار و اطلاعیه های سایت

در صورت بروز هر گونه مشكل در استفاده از خدمات سایت می توانید با پست الكترونیكی زير تماس حاصل فرمائيد:

[email protected]


با تشكر، مدیریت پروفسورا
خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم