داستان کوتاه آموزنده13

11 اسفند 1398

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.

پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد! ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم. خانواده ی اصغر این جوری نبود، در می زدند ومی اومدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد!!

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم....
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست، اما …
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمی دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: من آدم زمختی هستم. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها!
حالا دیگه چه اهمیتی داشت؟ این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ! لعنتی!!!
چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟! میوه داشتیم یا نه …؟! همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت!

نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد!

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.

داستان کوتاه آموزنده13

11 اسفند 1398

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود.
خانم معلم مان می گفت: فرض کنید دو تا سیب دارید، یکی اش را می خورید، حالا چند تا سیب باقی مانده؟
آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمی دانی! فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟

یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم، خانوم ما نمی دانیم چطور و از کجا فرض بگیریم.
خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت، سفید و بور بود و مهربان، جوری مقنعه می گذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون می ریخت، انگار که می دانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه می دهد.
خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمی گیرند، فرض گرفتن یعنی خیال کردن، یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش، مثل همین سیب، فرض یعنی این، یعنی خیال کنی که سیب داری، هرچند که سیبی اینجا نیست.

حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است.
وقتی می خواهم بروم خرید فرض می کنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.
وقتی فیلم می بینم فرض می کنم تو همینجایي و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت، دلت می خواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه می شود.
فرض می کنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.
فرض می کنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.
فرض می کنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم می ریزد مثل همان موقع ها برایم شعر می خوانی و کم کم مجاب می شوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.

خانم معلم نمی دانم کجایی، اما این روزها که می گذرد، آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمی شود. اما میدانی؟ فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟
فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم‌اش!

داستان کوتاه آموزنده12

11 اسفند 1398

پنجاه و دو سالمه هشتاد و یکی کار دارم!!
این را مادرم گفت، رمز کارت عابر بانکش بود، از روی کتاب قبلی ام روشی برای خودش پیدا کرده بود که اعداد را حفظ کند.
خندیدم و کارت را گرفتم که از حسابش پول جابجا کنم. خودش حوصله این کارها را ندارد، از یادگرفتن هم گریزان شده.

البته من اینطور فکر می کردم، تا اینکه دیدیم چند غذای جدید از دوستانش یادگرفته و با تلاش تمام پخته.
کیک خانگی می پزد، میرزا قاسمی یاد گرفته و چند نوع دلمه جدید درست می کند.
به قول خودش من گربه آشپزخانه ام، از بچگی همینطوری بودم، ناخنک زدن را دوست داشتم و دارم.
آن روز هم مشغول همین عادت ديرينه بودم که گفت: "بالاخره پختم"، دلمه بامجان و فلفل را می گفت، "میخواستم به خودم ثابت کنم می تونم" ، این را هم به خودش گفت.

همان وقت بود که فهمیدم از همه نوع یادگرفتن گریزان نشده، فقط این ابزار تكنولوژی را دوست ندارد.
تلفن را دوست دارد آن هم فقط چون از پشتش صدای مادرش را می شنود، اینترنت را هم دورا دور دوست دارد چون فهمیده اعضای خانواده ارتباط دارند آنجا، اما تلاشی برای یادگرفتنش نمی کند.
عابر بانک و بانک و اینها را اصلا دوست ندارد، عوضش به صندوق قرض الحسنه محل زیاد سر می زند.

همه اینها را که کنار هم گذاشتم فهمیدم مادرم از هرچیزی که زمخت باشد، طرف مقابلش انسان واقعی نباشد گریزان است.
عابر بانک که یک هیولای آهنی متصل به برق و پول است را اصلا دوست ندارد،
باجه بانکی که کارمندش نامهربان و غریبه باشد را هم،
این دوست نداشتن را با یادنگرفتن نشان می دهد.

بله درس مادرم ساده بود و صریح:
اگر کسی تو را یاد نمی گیرد، اگر نمی خواهد تو را بلد باشد، اگر برای تو وقت ندارد، اگر برایش نامفهومی و هر سری باید خودت را تکرار کنی و اثبات کنی، اگر در مقابل تو مثل عابر بانک سرد است و فقط از پول حرف می زند و رمز عبور می خواهد و مهربان نیست، معنی اش واضح است، دوستت ندارد ...!
مادرم هنوز پنجاه و دوساله است و هشتاد و یکی کار دارد.

داستان کوتاه آموزنده11

11 اسفند 1398

قضیه بر می گرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد.
واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دایم اون رو صدا می زد، لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه.

روزهای اول کلی کلافم می کرد. اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت: شام حاضره، من این ور دیوار جواب می دادم: الان میام!
خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم. فکر می کردم مادرمه!
می گفت: شال گردن چه رنگی واست ببافم؟
می گفتم آبی.
حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد، بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!

راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم، فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم: "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!"

تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد. دوستانم فهمیدند تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، می گفتن اسکیزوفرنی دارم!

توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن. من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه.
حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم، اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم، دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی می کنه!

دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.
صاف رفتم سراغ زنِ همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود.

داستان کوتاه آموزنده10

11 اسفند 1398

به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پا شدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.

فکر کردم.. هوا که هنوز تاریکه. حتما دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه ....

داستان کوتاه آموزنده9

11 اسفند 1398

پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادي از جوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دایم از تله شكارچيان مي گريخت.
سرانجام هوا تاريك شد و يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند، خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد.

مرد خردمند با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش رانشان مي دهد.
از قضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جوانيكه به شدت مي ترسيد، سرانجام با تيرهاي بقيه از پا افتاد.

يكي از جوانان از مرد خردمند پرسيد: ”چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟ در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟”
مرد خردمند گفت: ” ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است، باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند.

اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند. پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند، هرگز خودش را نشان نمي داد!”

داستان کوتاه آموزنده8

11 اسفند 1398

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.

ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را به عنوان جانشین خود ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می نمایم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند، ﺑﺨﻮﺍبد!
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد. فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ می پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می گوید ...ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼه ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.

مرد فقیر، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود و ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ، ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می گیرد، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ شده ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ بیاورند... ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشته ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ!

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می گوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...

داستان کوتاه آموزنده7

11 اسفند 1398

شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می کرد، تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن، دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.

آن شب سر سفره شام، به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش!
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.

فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت. مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی!! برای تو زشته! و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید.
آن شب شیرین خواب دید همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه می دارد، کفشهایش معلوم نمی شود.

شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرینم کشید، به مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...

بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت.
یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه.
مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادر زن پسرمون!!!
این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.

بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش, که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می خرید. این را تمام فامیل می دانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین می خندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.

آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....

بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید.
دلش می خواست بخندد، اما گریه امانش نمی داد.
در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.

شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش می رقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی می خرم.

م. مظفری

عزيزای من، همين امروز كفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد، تاهفتاد سالگى صبر نكنيد، اين زندگى مال شماست!
لطفا سكان زندگيتون رو، خودتون به دست بگيريد!

داستان کوتاه آموزنده6

11 اسفند 1398

روزی سوار یک تاکسی شدم و به سمت فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.
راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن.
راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
بنابراین پرسیدم: "چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!".....
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن می گویم: "قانون کامیون حمل زباله."

او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.
آنها سرشار از ناکامی، خشم، و ناامیدی (زباله) در اطراف می گردند. وقتی زباله در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
زباله های آنها را نگیرید و به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها پخش نکنید.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو.....
"افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند را دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید."

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست!!

داستان کوتاه آموزنده5

11 اسفند 1398

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد آرام عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشان آماده بشوند!
در نهایت خانواده ی لاک پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسبی پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.
بعد فهمیدند که نمک نیاورده اند.

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود، او قبول کرد که به یک شرط برود و آن شرط اینکه هیچ کس تا وقتی او برنگشته چیزی نخورد!

همه قبول کردند و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت ...
و لاک پشت کوچولو برنگشت.
پنج سال ... شش سال ...
سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت که دیگر نمی توانست به گرسنگی ادامه بدهد، اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید!!
-دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم!!

نتیجه اخلاقی: بعضی از ما زندگیمان، صرف انتظار کشیدن برای این می شود که دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم عمل کنند.
آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام می دهند هستیم که خودمان (عملا) هیچ کاری انجام نمی دهیم!

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم